سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

اممم قبلا هم گفتم دانشگاه ما بین آبادان و خرمشهر بود.

امنیت رو که چه عرض کنم... میگفتن نیست.. ولی ما توی چهار سال چیزی ندیدیم. همه چی خوب بود و خوش

ولی خب باز یه ترسی توی دلمون بود.

یه سری از خونه کارد میوه خوری برداشتم که بیارم خوابگاه.. گذاشتم توی کیفم..

توی خوابگاه نمیدونم چی بود و چی شد که این فکر به ذهنمون رسید که اینو بذارم توی کیفم که یه موقعی نیاز شد و خطر تهدیدمون کرد ما دست پیش بگیریم و طرف رو خفت کنیم (چه گلط ها)

حالا جون بچه ها کافی بود وقتی سوار ماشین می شدیم راننده بخواد برگرده و کرایه رو بگیره یا مسیرو دقیق بپرسه

ما درجا دوتا سکته رو زده بودیم یا خودمون رو پرت میکردیم بیرون که تموم شد مارو دزدیدن حالا به چه جرئتی همچین چیزی به ذهنمون رسیده بود من موندم.

جالبتر این بود که روزی چندبار چارتا انگشت دست رو میذاشتم روی چاقو و میگفتم واااای بچه ها از چهارتا انگشت بیشتره. اگه بگیرنم سلاح سرد محسوب میشه!!

خلااااصه تا جایی که یادمه از اون چاقو تنها استفاده ای که شد یبار پرتغال پوست کندیم توی سلف و چند نفری خوردیم.

پی نوشت1: فک می کردم مرور گذشته و دلتنگی فقط منو اذیت میکنه... ولی با بعضی کامنتا فهمیدم که.... دوست جونام ببخشید... نمی تونم ننویسم... نباید اون روزگار یادم بره.. نباید...

 


[ جمعه 94/7/17 ] [ 7:55 عصر ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 17
کل بازدیدها: 116780